پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۲

tatles tork

تصویر
ابراهیم تاتلیس.. خاطرت هست سالها پیش در یک مصاحبه ی تلوزیونی اعلام کردی که از ایرانی ها متنفر هستی.. خوشحالم که سلامتیت بهت بازگشت.. اما تا وقتی که نفس می کشی یک چیز رو هیچوقت فراموش نکن.. و اون اینکه جونت رو یک ایرانی نجات داد.. رسانه های ... ترکیه پروفسور سمیعی، جراح مغز برجسته ایرانی که برای جراحی ابراهیم تاتلیس به ترکیه برده شد و ریاست تیم عمل جراحی 12 ساعته بر روی جمجمه و مغز ابراهیم تاتلیس را بر عهده داشت را بعنوان نجات دهنده جان محبوب ترین هنرمند کشورشان معرفی کردند. جراح برجسته ای که از جمله بنیانگذار رشته جراحی قاعده جمجمه در جهان و ابداع کننده روشهای تازه در زمینه جراحی میکروسکوپی مغز در جهان بوده است. گفتم که بدانند که ما می دانیم ،ایران و ایرانی چیزی جز افتخار نیست.. این پست رو تا جایی که می تونید به اشتراک بگذارید.. (از اینکه در پیج گفتم که بدانند به ما ملحق می شوید از شما سپاسگذاریم)         Tatlis E. .. Is your memory years ago in a television interview that Iranians hate being me . Glad you back to health . But one thing I '

نه به جنیفر لوپز!No to Jennifer Lopez!

هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: "نه" فرشته دوباره... به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه". فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد. روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب. فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره! فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه " هیزم شکن جواب داد : اوه، فر

شگرد پسرک در مقابل نادر شاه

  زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟ قرآن. - از کجای قرآن؟ - انا فتحنا…. نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد. سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد. نادر گفت: چر ا نمی گیری؟ گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای. نادر گفت: به او بگو نادر داده است. پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند. می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد. حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت. از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد
امید تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد. سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد .... تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟» صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!

فقرPoverty

فقر روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند . در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !.... پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟ پسر پاسخ داد: فکر می کنم ! پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست ! در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !

Story house with the golden windowsخانه ای با پنجره های طلایی

خانه ای با پنجره های طلایی Story house with the golden windows پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم "..... یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد . راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفت

نقل قول عشق. ‬Love Quotes

نقل قول عشق. ‬ | باید برای دختران خوانده شده ♥ | من برای یک پسر خواهد شد که به سقوط : • ایستادگی کردن در باران با من است . • کوک ، یا برای من. • اجازه دهید من در امتداد رادیو آواز خواندن . • غافلگیری من است . • تماشای فیلم با من در روزهای تنبل . • به یاد داشته باشید چیزهایی که کوچک است . • ترس من چهره من . • شروع بازی دعوا با من - با آب یا غذا و یا بالش یا هر چیز . • نوشتن من آن را دوست دارم نامه . • همیشه آن چیزی که در ذهن خود می گویند . • اجازه دهید که لباس های خود را می پوشند . • خفه شو من با بوسه . • من چیزهایی مثل عزیزم ، عزیزم . • در آغوش من و می گویند ، "هیچ ... من برای یک پسر خواهد شد که به سقوط ... زنان همیشه به دنبال مرد کامل ، کسی که به همه چیز و هر چیزی را برای آنها انجام دهید . این کیفیت است که یک مرد باید برای زنان جذاب باشد

داستان دختر سی دی فروش

تصویر
داستان دختر سی دی فروش پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

داستان بخت بیدار

بخت بیدار روزی روزگاری نه در زمان‌های دور، در همین حوالی مردی زندگی می‌کرد که همیشه از زندگی خود گله‌مند بود و ادعا می‌کرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی‌یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود. او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید..

داستان

روزی که نان سنگک آمد شاطر، خمیرگردان، نان پزان، نان درآر و پادو... اینها اعضای تیمی هستند که سال هاست خوشمزه ترین نان سنتی ایران را سر سفره های مردم می گذارند. مردانی که کنار تنها تنور مثلثی شکل دنیا می ایستند، و قدیمی ترین نان مثلثی شکل دنیا را می پزند؛ سنگک! می گویند پخت نان سنگک قبل از ورود اسلام در ایران رواج داشته و در واقع ایده پخت آن را پزشک یکی از سلاطین ساسانی می دهد. او برای سلطان که بیماری سختی دچار شده بود تجویز می کند که نانی بخورد که روی ریگ (سنگ ریزه) پخته شده باشد. البته در سالنمای کمیته نانوایان تهران که در تاریخ 19 اردیبهشت سال 1326 در تهران منتشر شده است هم درباره پیدایش نانوایی و نان سنگک این طور آمده است: «شاه عباس برای رفاه حال طبقات تهی دست و لشگریان خود که غالباً در سفر احتیاج به نان و خورش موقت و فوری داشتند و لازم بود به هر شهری می رسند نانوایی هایی باشند که بتوانند به قدر مصرف سربازان نان تهیه نمایند و غذایی باشد که خورش نان قرار دهند، درصدد چاره بر آمد و حل این مشکل را از «شیخ بهایی» که از اجله ی علما و دانشمندان ایران بود خواست. شیخ بهایی با تفکر و تعمق

داستان

>>>>>> در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت. >>>>>> >>>>>> >>>>>>- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟ >>>>>> >>>>>> >>>>>>- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت >>>>>>پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید: >>>>>>- بستنى خالى چند است؟ >>>>>>خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت: >>>>>>- ٣٥ سنت >>>>>>- پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت: >>>>>>- براى من یک بستنى بیاورید. >>>>>>خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت.

MORTEZA MARYAMI

تصویر
عکس من دوستام در ابشار برز او بلند ترین ابشار ایران نویسنده: morteza maryami  MORTEZA