پيرمرد قصه‌گو :

پيرمرد قصه‌گو : 
و انسان تنها نشسته بود، غرقه در اندوه. حيوانات نزديكش نشستند و گفتند: "ما دوست نداريم تو را اينگونه غمگين ببينيم. هرچيز كه آرزو داري از ما بخواه." 
انسان گفت: "مي‌خواهم تيزبين باشم." 
كركس جواب داد: "بينايي من مال تو." 
انسان گفت: "مي‌خواهم قوي‌دست باشم." 
پلنگ گفت: "مانند من قدرتمند خواهي شد." 
انسان گفت: "مي‌خواهم اسرار زمين را بدانم." 
مار گفت: "نشانت خواهم داد." 
و سپس تمام حيوانات هرچه داشتند به او دادند. وقتي انسان همه چيز را گرفت و رفت، جغد به بقيه گفت: "انسان خيلي چيزها مي‌داند و قادر است كارهاي زيادي انجام دهد. من مي‌ترسم!" 
گوزن گفت: "ولي انسان هرچه آرزو داشت دارد، ديگر جاي اندوه و ترس نيست." 
اما جغد جواب داد: "نه. حفره‌اي درون انسان ديدم. آنقدر عميق كه كسي را ياراي پر كردن آن نيست. اين همان چيزي است كه او را غمگين مي‌كند و مجبورش مي‌كند بخواهد. او آنقدر به خواستن ادامه مي‌دهد تا روزي هستي مي‌گويد: من تمام شده‌ام و ديگر چيزي ندارم پيشكش كنم!

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

نقاشی از زندگی کورش کبیر Paintings of the Life of Cyrus the Great

آهای عشق من تسلیم تو هستم